فرهنگ امروز: مقاله آقای دکتر بهمن سرکاراتی در روزنامه اطلاعات تحت عنوان «برای شناخت ایران چه باید کرد؟» بسیار قابل تأمل بود. ارزش آن قدری افزونتر میشود که بیندیشیم که نویسنده مقاله از خطه آذربایجان است، که آذربایجان به همراه خوزستان و فارس و خراسان، جملگی از استانهای پرمعنای تاریخساز ایران بودهاند؛ زیرا در مرز قرار دارند و علاوه بر سجایای دیگر، میبایست وظیفه نگاهبانی را نیز برعهده داشته باشند.
در عین حال، این مقاله ما را بار دیگر به فکر وامیدارد و این سؤال را پیش میآورد که: کی هستیم و به کجا میرویم؟ در حالی که در این دنیای متلاطم، در این آزمونسرای قرن، هر ملتی میکوشد تا قوای خود را جمع کند، به امید آنکه نیروی مقاومتی در برابر تندبادها به دست آورد، ما در وادی دیگری سیر میکنیم! از یک موردش بگوییم:
این قضیه امروز و دیروز نیست، لااقل شصت سال است که ناظر یک جریان غیرمعهود و تأسفبار هستیم، و آن این است که بعضی از فرزندان این کشور که در این سرزمین به دنیا آمده و از آن بهره گرفتهاند، و اگر قلمی هم به دست دارند و وسیله چاپی در اختیارشان بوده، باز هم از برکت این کشور بوده است، این میل را در خود یافتهاند که به تخطئه آن کمر بندند، آنهم نه با اندکی منطق، بلکه با لحنی مشحون از افترا و تهمت و مغلطه! ما اکنون نمیخواهیم وارد این بحث شویم که چرا چنین شد، که این یادداشت تاب آن را ندارد و داستانش غمانگیز و مفصل است. شاید توقعات افزونتری از این کشور داشتهاند که برآورده نشده است. شاید هم ملاحظات دیگری در کار بوده.
اینها به جای خود. از اینکه اوضاع و احوال ایران در این چند دهه در پرورش طبایع پرعقده، استعداد خاصی داشته است، قابل درک مینماید. آنچه مایه تأسف است، آن است که قشری از مردم ایران بهخصوص جوانان ناآگاهانه در روی خوش نشان دادن به قلمهایتخریبگر بسیار با گذشت عمل کردهاند؛ زیرا کنجکاو بودهاند که ببینند هر کسی چه میگوید. این را باید ناشی از «بدحادثه» دانست و امیدواریم که همه چیز گذرا باشد. ما میدانیم که این حرفها در عامه مردم اثر نمیگذارد، ولی نسبت به القاءپذیری گروهی از جوانان، احساس نگرانی هست. آنان بنا به خوی جوانی نوگرا هستند، و هر حرفی که خارج از دایره معهود گفته شود، ولو بیمنطق، به عنوان «نوی» آن را به گوش میگیرند، بهخصوص که حق دارند که دلتنگیهائی از زمانه داشته باشند.
یک سؤال ساده این است: یک کشور بر چه چیز قائم است؟ یعنی شناخته میشود؟ بر سرپا میماند و کسب اعتبار میکند؟ آیا تنها قدری منابع زیرزمینی یا کشت و کار میتواند بسنده باشد، همراه با یک نیرویامنیتی و چند اداره و نمایشگاه؟ اینها البته هستند و باید باشند، ولی آیا احتیاج بهیک «بُنلاد» نیست که آن بتواند موجد حافظۀ تاریخی، احساس ریشهدار بودن، و درنتیجه دلبستگی و دلگرمی گردد؟ این یک نیاز است که شخص در بیابان زمانه احساس تنهایی نکند، بداند که خاکی که او بر آن پای نهاده، دیگران هم در آن زندگی کردهاند، آمدند و رفتند و دستاوردهایی از خود برجای نهادهاند که حاکی از حضور انسانمنشانۀ آنها بوده است.
ما گواهیهایی از تاریخ خود داریم که چون مهمترین رکن شخصیتی ایران تاریخ و فرهنگش بوده، کسانی که با او سر عناد داشتهاند، برای سستکردن پایههای او، برای خفیف کردن او، این نقطه را هدف گرفتهاند، چه از خارج و چه از داخل، از همسایه بیرونی بگیریم، تا شهروند سرخوردۀ خودی. برهنه بگوییم: ما با هموطنانی روبرو بودهایم که با ما همگون بودند، فارسی حرف میزدند، با زبان فارسی کسب شهرت میکردند، ولی نسبت به نام ایران حساسیت نشان دادهاند و از آن بیشتر، با نظم، زیبایی، جدی بودن، همدل بودن، تمدن... سر ناسازگاری داشتهاند. بهانهشان آن بود که در کشور آزادی نیست، فساد هست، روابط هست، هزارفامیل هست، آقازاده هست و...
اینها درست و همه قبول داشتند؛ ولی موضوع از این، آنسوتر میرفت. اگر اینها هست، فردوسی چه گناه کرده؟ فرهنگ چه گناه کرده؟ اگر زمان حال گناه دارد، چرا باید چندهزار سال کوشش یک قوم را وارونه جلوه داد؟
پس معلوم میشود که بغض دیگری در کار بوده که در لباس دلسوزی و حقیقتیابی خود را نمود میداده. چه کسی میتواند انکار کند که ایران، چه در دوران پیش از اسلام و چه بعد از اسلام، کشوری پرماجرا و گرانبار بوده؟ و البته هر ملتی که در صحنه زندگی است، دستاوردهای مثبت و منفی هر دو دارد. ایرانی «جوکی» نبوده که گوشهای بنشیند، یا به حال خود گذارده شود. ارزیابی نهایی درباره یک ملت، آن است که ببیند دستاوردهای مثبتش بیشتر بوده است یا منفی او.
سوءتفاهم نشود؛ ما «وطنخواهی» را به معنای خام و احساساتی آن نمیگیریم. این خاک با آن خاک فرق نمیکند؛ اما آنچه خاکی را معنیدار میکند، آن است که «بوی تاریخ» از آن بیاید، بوی کاشانه، نه بـوی «مسافرخانه» و از محیــط آن، نشانههای رنج و کوشش و امید و شوق و غیره بتراود. خوب، این گذشتگان با نام و بینام رفتهاند، ولی آثاری از آنان برجای مانده که در جلوههای گوناگون، به نام فکر و ادب و هنر و علم، شناخته شدهاند. پشت پا زدن به اینها، و یا وارونه جلوه دادن اینها، تنها پشتکردن به وطن نیست که با آن لج باشند، بلکه پشتکردن به انبوه واقعیاتی است که زندگی انسانی را معنیدار کرده است، وگرنه باقی خور و خواب بوده است و احیاناً خشم و شهوت.
ایران هم رستم داشته و هم شُغاد، هم در قلم و هم در بازو، بهترین افراد را در خود پرورده و از بار آوردن بدترین هم کوتاه نیامده، و همه اینها را از سر گذرانده. آنچه مایۀ نگرانی است و باید به فکرش بود، آن است که آشوب در ذهن جوانان نیفتد؛ زیرا کشور احتیاج به آنان دارد، و آنان به تعداد انبوه، به تعداد چهل پنجاه میلیون، باید در مسیر درست فکری حرکت کنند تا بتوانند این سرزمین را بر سر پا نگه دارند. اگر جز این باشد، کشور چون کشتی بیلنگر میشود.
فرهنگ ایران یک مشکل داشته و آن این است که بیش از حد به خود اطمینان داشته است؛ از این رو هجومهای کوچک و بزرگ و آشکار و پنهان را چندان جدی نمیگرفته، صبر میکرده تا آنان که از بیرون آمدهاند، یا با او سرعناد دارند، در او مستهلک گردند. ما از اسکندر تا مغول این تجربه را داریم، مانند رشحهای از آب شور که وارد برکهای از آب شیرین بشود. اما در این دوره وضع فرق میکند. جوانان توقع برافروخته دارند و بیصبر هستند و چون اقناع نشوند، زمانه را مقصر میشناسند، و ممکن است به جایی برسند که هر چه را در برابر میبینند، وارونهاش را طلب کنند. نباید وضع به گونهای درآید که وارونگی خود را در معرض بهانه بگذارد و مرغوب شناخته شود.
از چشم پنهان نیست که جا به جا نشانههایی از تخریب دیده میشود. اگر زشت به جای زیبا نشانده شد، قلب به جای اصل، حکایت از روحیهای مشوش در کار است. این را در زمینههای کوچک و بزرگ میتوان مشاهده کرد، از شعرپسندی بعضی از جوانان که واجد هیچ ارزش و معنایی نیست، خواننده مانند حواصیل میشود که باید باد بیاشامد؛ تا برسد به بعضی گرایشهای سیاسی که بوی جداییطلبی از آنها میآید، و این از همه بیپایهتر و خطرناکتر است. کدام جدایی؟ چرا رفتن؟ و به کجا رفتن؟ هرچند این دمدمهها به جایی نمیرسد، ولی تفوّهش هم قابل تحمل نیست.
اما آنچه بسیار بسیار مایه حیرت و تأسف است آن است که این جریان با سکوت، کم اعتنایی و یا حتی گاه تأیید ضمنی یک بدنه مسئول کشور و تیرهای از مجامع و مطبوعات همراه است. چه بسیار «همایش» و «گفتمان» و چه و چه، راجع به مسائل درجه دو و سه با خرج گزاف برگزار میشود، و صفحات روزنامهها پر است از بحث مربوط به «شعر نو» و «پسامدرن»، ولی کسی از این عارضه حرفی به میان نمیآورد. آیا نمیاندیشند که روزی دیر خواهد شد و دودش به چشم همه خواهد رفت؟
گویا دفاع را به خود ایران واگذار کردهاند که او خوشبختانه دفاعگر ناتوانی نیست، ولی هر چیز که دیر بشود، مقداری باخت و اختلال با خود میآورد که چه بسا جبرانش بسیار گران تمام شود. کسی نمیگوید حرفها شنیده نشود، ولی حرف داریم تا حرف، و شنیدن تا شنیدن.
نظر شما